ملاج مبارک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منِ نابغه!

- دارم برنجو آبکش میکنم.تازه یادم میفته که نذاشتم خیس بخوره!اینجاس که میفهمم همینجوری بدون اینکه حتی بذارم آب جوش بیاد ریختم تو قابلمه و الانم دارم آبکش میکنم! 

- دوستم زنگ زده میگه راه افتادی میگم الان راه میفتم فقط گوشیمو پیدا نمیکنم!میگه پس با چی با من حرف میزنی! 

- میخوام بخوابم تو آینه نگاه میکنم میبینم بعد از پوشیدن لباس خواب دوباره شلوارمو تن کردم.(واقعا خیلی خنده دار شده بودم) 

- همسر میگه مسواک من کو!(مسواکامون تو دسشوویی نیست)با دهن کفی از خمیر دندون میگم سر جاش!با یه مسواک سرخابی میاد جلوم!اونجا میفهمم مسواک اون تو دستمه(حالتون بد نشه!زن و شوهر که این حرفارو ندارن باهم) 

- خواهرم میگه به گوشیم زنگ بزن ببینم چرا صداش درست نمیشه!اشتباهی زنگ میزنم به همسر تازه باهاش صحبتم میکنم.قیافه خواهرمو که میبینم تازه یادم میاد داستان چی بود!  

- سه روزه درگیرم که بیام اینجا!هی میگه نام کاربری نامعتبر.تازه امروز فهمیدم منظورش از نام کاربری رمز عبور نیست!سه روز دارم نام کاربریم تو سرویس دهنده قبلی رو میزنم تازه امروز فهمیدم... 

- به نابغه بودنم حسادت نکنیدا!دعا کنید به جاش واسم

دیروز یه متن نسبتا کوتاهی نوشتم در مزایای بلاگ اسکای و البته لذت چای دارچینی و شیرینی کره ای دست ساز خواهرم! 

ذوق مرگ بودم که تونستم با گوشیم یک چیزی بنویسم اما وقتی پابلیشش کردم دیدم یک عدد مربع بی قواره جای کلمه های نازنین بنده ظاهر شده!این شد که پیشنویسش کردم یعنی چرک نویسش کردم و گفتم شب از تو خونه میفرستمش که دیشب متوجه شدم تو قسمت چرک نویس هم یک مربع بی قوارس! 

حالا اینا که خوبه دیروز در حین اینکه داشتم مربع رو برش میداشتم ظرف شیرینی غیب شد.یعنی ربوده شد توسط خواهرزاده دردونه ام.منم مثل مادری که بچشو ازش جدا کردن پریدم تو اتاقش ودیدم که همونطوری که ملت تخمه میخورن و فوتبال تماشا میکنن ایشون شیرینی میخوره و کتاب میخونه! 

منم بچمو ازش گرفتم و حالا نوبت اون بود که دنبال من راه بیفته.نصف ظرفو خورد آقا.البته نصف شیرینیاشو. 

خلاصه که حسابی خورد تو پرم.حیف که متن نیست و گرنه متوجه عمق دلسوزیم میشدید.انقدر که من از خوبی بلاگ اسکای و عطر چای و شیرینی گفته بودمو آخرشم هم متنم غیب شد هم چایم سرد شد! 

الان که دقت میکنم خیلیم خوب نیست اینجا 

به کامنت که میخوای جواب بدی یه پنجره جدید باز میکنه.من عادت ندارم خب! 

یک چیزهای دیگه ای هم هست که من به شدت درگیرم باهاشون. 

حالا کنار میام کم کمک 

 

برای روز مادر واسه مامانم کادوی گروهی گرفتیم با خواهرام ولی برای مادرشوهر خواهران و برادران به نظر قطعی نرسیدن!ما دوتا هم هرچی میگم جز نگاه عاقل اندر سفیه چیزی نصیبمون نمیشه 

انگار میخوان آپولو هوا کنن.به نظر من یک چیزی که لازم داره آدم بخره خوبه دیگه.بعد جو فمینیستی خواهر همسرو میگیره میگه وسیله آشپزخونه خوب نیستو اینا.میگه مگه زن باید تو آشپزخونه باشه! 

راست میگه قبول دارم حرفشو.اما مساله اینه که کسی تو خونه اونا تو کارا به مامان کمک نمیکنه.مثلا اگه ما واسش یه گوشی موبایل بخریم میدونم خوشحال نمیشه چون اهل موبایل بازی نیست اما اگه مثلا یه چیزی بگیریم که تو کار خونه کمکش کنه خوشحال میشه. 

چون اصلا اهل کاگر گرفتن نیست.به شدت وسواسه و فقط خودشو قبول داره.بچه ها هم که کمکش نمیکنن.ما هم که زیاد اونجا نمیریم.خلاصه که من گفتم تا آخر هفته وقت دارن وگرنه یه چیزی خودم میخرم از طرف خودمون اونام خودشون بخرن!  

خودمم قرار نیست کادوی روز زن بگیرم!چون که همسرجان کادوی مناسبتی خوشش نمیاد بده!نمیدونم چرا کادوی غیر مناسبتی نمیده بهم ! 

 البته منم مثل بعضی از خانومای دیگه با چیزایی که از یه زن کامل تو جامعه توقع دارن مشکل دارم در حقیقت!و تو توی همچین روزی دلم خیلی میگیره...  

با همه اینا امروزو به همه مامانا و خانوما تبریک میگم.چه اونایی که   مامان شدن مثل مامان بعد از این و مرمر و نازنین و ... چه اونایی که قراره مامان بشن مثل حواسپرت  ...

امیدوارم هر زنی که آرزوی مامان شدن داره سال دیگه مادر باشه. 

من که خیلی از مادر شدن میترسم!کم کاری نیست آخه

نقطه سر خط

نشد.هر کاری کردم نتونستم.خیلی بی انصافی بود در حق خودم.حداقل اینجوری فکر میکنم. 

از دیشب که این تصمیمو گرفتم بیشتر از ۴۰ بار عوضش کردم.هی گفتم تو آدمش نیستی دختر.باز فردا یه چیزی میشه اینجارم میبندی.اصلا چی میخوای بنویسی.به درد کسی نمیخوره حرفات. 

بعد فک کردم من که آموزشگاه نمیزنم!قرار نیست صد در صد به درد کسی بخورم.قرار نیست به کسی چیزی یاد بدم. 

چند روزیه که احساس میکنم فر فرای مغزم بیشتر شده!انقدر که با خودم در گیرم!هی میگم این همه مساله مهم تو زندگیت هست تو به فکر اینی که دوباره بنویسی یا نه!؟ 

و باز این قضیه رو میفرستم ته لیست.اما تا چشم رو هم میذارم خودش پریده بالا.هی میشه اولویتم. فک کنم یه جامپر(درست گفتم؟)ته لیستم نصب شده!

بعد میگم خیلی بی جنبه ای دختر!خوبه چند ماه بود که وبلاگ داشتی اگه چندسال داشتی و میبستیش یعنی مجبور میشدی ببندیش چی کار میکردی!بعد به خودم میگم اصلا من بی جنبه!خب دلم میخواد بنویسم.یعنی دلم میخواد حرف بزنم. 

دلم تنگ شده برا دوستام.برا لینک قرمز کامنتام. 

نمیدونم تو بلاگ اسکای وقتی کسی نظر بده چجوری میشه چون هنوز کسی نظر نداده که.از کجا بدونم.کاش اینجا هم قرمز بشه! 

اصلا یه جورایی اینجا غریبم!اما ازش خوشم میاد.راستش جینگولی تر از پرشینه!تازه میتونی رنگ صفحتم عوض کنی تو مدیریت! 

مثلا من الان بنفشم.  

البته خودم یک عدد انسان سفید رنگ پریده با موهای ژولی پولی هستم که چتریاش گند خورده بهش. 

یک نفر که میخواد دوباره بنویسه. 

از خودش و از همراهش 

از روزای خاکستریشو رنگیش 

از حرفایی که فر میخورن تو مغزشو از حرفایی که تو دلشن 

از حرفای ساده و صمیمی 

حتی از مسائل سطحی و شایدم بی خود. 

من یه نفرم که دلش خیلی میخواد لحظه نویسی کنه. 

کاش بشه  

کاش بتونم...

 

 

پ.ن:برای کسایی که منو نمیشناسن باید بگم قبلا یه خونه مجازی دیگه داشتم که به دلایلی مجبور شدم ببندمش.البته مجبور نبودم.دلم دیگه اونجا نیست.طاقت اونجارو ندارم.امیدوارم اینجا کسی من واقعیم رو نشناسه.نمیخوام اینجارو هم از دست بدم...